Kolbeye eshq
ashequne 
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان Kolbeye eshq و آدرس kolbeye-eshq.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





★مادر فرشته خداوند★ کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: “می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به اینکوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟” خداوند پاسخ داد: “از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.” اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود یا نه: “اما اینجادر بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.” خداوند لبخند زد: ...
ادامه مطلب
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:43 ] [ kami.m ]
★ارزش یک لیوان شیر....!★ روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد. از این خانه بهآن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد… روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰ سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد. تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد. دختر جوان و زیبایی دررا باز کرد. پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بهجای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت: «چقدر باید بهشما بپردازم؟». دختر پاسخ داد: «چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازایی ندارد.» پسرک گفت: «پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاریمی کنم» سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمانبیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا...
ادامه مطلب
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:43 ] [ kami.m ]

عشق واقعی چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره . رنگ چشاش آبی بود . رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ… وقتی موهای طلاییشو شونه می کرددوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه . دوستش داشتم . لباش همیشه سرخ بود . مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه… وقتی می خندید و...


ادامه مطلب
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 12:43 ] [ kami.m ]
این داستان فوق العاده رو از دست ندید!!! قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید . کاغذ را گرفت . روی کاغذ نوشته بود "لطفا ۱۲ سوسیس و یک ران گوشت بدهید " . ۱۰ دلار هم همراهکاغذ بود . قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را درکیسه و در دهان سگ گذاشت . سگ هم کیسه راگرفت و رفت . قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود ، تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد. سگ درخیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید . با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعدازخیابان رد شد . قصاب به دنبالش راه افتاد . سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند . اتوبوس آمد، سگ جلویاتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کردو به ایستگاه برگشت . صبر کرد تا اتوبوس بعدی بیاید . دوباره شماره آنرا چک کرد ، اتوبوسدرست بود سوار شد . قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد . اتوبوس درحال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد . پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوسرا زد . اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد . قصاب هم به دنبالش . سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید . گوشترا روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید . اینکار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد . سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند باربه پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت . مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ کرد . قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد : چه کار می کنی دیوانه ؟ این سگ یه نابغه است.این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم . مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت : تو به این میگوئی باهوش ؟ این دومین بار در این هفته است که ایناحمق کلیدش را فراموش می کند!!! نتیجه اخلاقی : اول اینکه : مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود . و دوم اینکه : چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است . سوم اینکه : بدانیم دنیا پر از این تناقضات است . پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم .
[ یک شنبه 26 آذر 1391برچسب:, ] [ 10:49 ] [ kami.m ]
[ جمعه 21 مهر 1391برچسب:شب عروسیه,آخرشبه,خیلی سر و صدا هست, میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاش رو عوض کنه هرچی منتظرشدن برنگشته, در را هم قفل کرده,داماد سراسیمه پشت در راه میره داره ازنگرانی و ناراحتی دیوونه میشه, مامان بابای دختره پشت در داد میزنند:"مریم,دخترم در را بازکن,مریم جان سالمی؟دخترم", آخرش داماد طاقت نمیاره باهرمصیبتی شده در رو میشکنه میرن تواطاق,,,, مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده,لباس سفید قشنگ عروسیش با خون یکی شده,ولی رو لباش لبخنده!!! همه مات و مبهوت دارن به این صحنه نگاه می کنند, کناردست مریم یه کاغذهست,یه کاغذ که با خون یکی شده, بابای مریم میره جلو,هنوزم چیزی رو که می بینه باور نمیکنه, بادستهائی لرزان کاغذ رابرمیداره,بازش میکنه ومی خونه:: ((سلام عزیزم,دارم برات نامه می نویسم,آخرین نامهء زندگیمو,آخه اینجا آخر خط زندگیمه, کاش منو تو لباس عروسی می دیدی,مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود!؟؟ علی جان دارم میرم,دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم, می بینی علی: بازم تونستم باهات حرف بزنم,, دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف میزنیم, ولی ای کاش منم حرفای تو رو می شنیدم, دارم میرم چون قسم خوردم,تو هم خوردی,یادته؟؟گفتم, یا تو یا مرگ تو هم گفتی,یادته؟؟علی تو اینجا نیستی, من تو لباس عروسم ولی تو کجائی؟؟ داماد قلبم توئی,چرا کنارم نمیای؟؟کاش بودی و می دیدی که مریمت چطورداره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ میکنه/کاش بودی و می دیدی که مریمت تا آخرش رو حرفاش موند/علی, مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت, حالا که چشمام دارن سیاهی میرن,حالا که همه بدنم داره میلرزه, همهء زند گیم مثل یه سریال ازجلوی چشام میگذره, روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورده,یادته؟؟روزی که دلامون لرزید,یادته؟؟روزای خوب عاشقیمون یادته؟ علی,من یادمه چطور بزرگترهامون,همونائی که همهء زندگیشون بودیم پا روی قلب هر دومون گذاشتند, یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری خودت تنها برو سراغش,,,,, یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری, یادته اون روز چقدرگریه کردم؟تو اشکامو پاک کردی وگفتی: وقتی گریه میکنی چشمات قشنگتر میشه!!!میگفتی که من بخندم, علی جان حالا بیا ببین چشمام به اندازهء کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم!؟ هنوز یادمه بابات فرستادت شهر غریب که چشات توی چشمای من نیفته,ولی نمی دونست که عشقت تو قلب منه نه تو چشمام!روزی که بابام ما رواز شهر و دیار آواره کردچون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پولی نداشت ,ولی نمیدونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات!دارم به قولم عمل میکنم,هنوزم رو حرفم هستم, یا تو یا مرگ!!!پامو ازاین اتق بذارم بیرون دیگه مال تو نیستم,دیگه تو روندارم,,نمیتونم ببینم به جای دستای گرم تو,دستای یخ زده ی یه غریبه ای تو دستام باشه, همین جا تمومش میکنم,واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی گیرم! وای علی,کاش بودی ومی دیدی که رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر به هم میان!!عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم,دلم برات خیلی تنگ شده, می خوام ببینمت,دستم می لرزه,طرح چشمات پیشه رومه,,,)) پدر مریم نامه تو دستشه,کمرش شکست ,بالای سر جنازه دختر قشنگش ایستاده و گریه میکنه /سرشو برگردوند که به جمعیت بهت زده وداغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهارچوب در یه قامت آشنا می بینه!آره:پدر علی بود,اونم یه نامه تو دستشه, چشماش قرمزه,صورتش با اشک یکی شده بود, نگاه دو تا پدر بهم گره خورده که خیلی حرفا توش بود, هردوسکوت کردند وبه هم نگاه کردند,سکوتی که فریاد دردهاشون بود, پدر علی هم اومده بود نامه پسرش رو به دست مریم برسونه,, اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود, حالا همه چیز تمام شده بود وکتاب عشق "مریم و علی" بسته شده,,,حالا دیگه دو تا قلب پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغدیده از یه داماد نگون بخت!!! ما بقی هرچی مونده گذر زمانه و آینده وباز هم اشتباهاتی که فرصتی برای جبران پیدا نمی کنند,,,,,,,,,,,,,,,, , ] [ 21:15 ] [ kami.m ]
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم. دختر لبخندی زد و گفت ممنونم ،تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد… حال دختر خوب نبود..نیاز فوریبهقلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت : میدونی که من هیچوقت نمیذاشتمتو قلبتو به من بدیو به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات. .حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگرچیزی نفهمید… چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفتچه اتفاقی افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید پیوندقلبتون با موفقیت انجام شده.شماباید استراحت کنید. .درضمن این نامه برای شماست..! دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشتهشده بود: سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.ازدستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیامهرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم. امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت) دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود.. آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد.. و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…
[ دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, ] [ 12:6 ] [ kami.m ]
عــــــــــــشــــــــــــق سر کلاس درس معلم پرسيد:هي بچه ها چه کسي مي دونه عشق چيه؟ هيچکس جوابي نداد همه ي کلاس يکباره ساکت شد همه به هم ديگه نگاه مي کردند ناگهان لنا يکي از بچه هاي کلاس آروم سرشو انداخت پايين در حالي که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسي حرف نزده بود بغل دستيش نيوشا موضوع رو ازش پرسيد .بغض لنا ترکيد و شروع کرد به گريه کردن معلم اونو ديد و گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چيه؟ لنا با چشماي قرمز پف کرده و با صداي گرفته گفت:عشق؟ دوباره يه نيشخند زدو گفت:عشق... ببينم خانوم معلم شما تابحال کسي رو ديدي که بهت بگه عشق چيه؟ معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولي الان دارم از تو مي پرسم لنا گفت:بچه ها بذاريد يه داستاني رو از عشق براتون تعريف کنم تا عشق رو درک کنيد نه معني شفاهيشو حفظ کنيد و ادامه داد:من شخصي رو دوست داشتم و دارم از وقتي که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتي که نفهميدم از من متنفره بجز اون شخص ديگه اي رو توي دلم راه ندم براي يه دختر بچه خيلي سخته که به يه چنين عهدي عمل کنه. گريه هاي شبانه و دور از چشم بقيه به طوريکه بالشم خيس مي شد اما دوسش داشتم بيشتر از هر چيز و هر کسي حاضر بودم هر کاري براش بکنم هر کاري... من تا مدتي پيش نمي دونستم که اونم منو دوست داره ولي يه مدت پيش فهميدم اون حتي قبل ازينکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزاي عشنگي بود sms بازي هاي شبانه صحبت هاي يواشکي ما باهم خيلي خوب بوديم عاشق هم ديگه بوديم از ته قلب همديگرو دوست داشتيم و هر کاري براي هم مي کرديم من چند بار دستشو گرفتم يعني اون دست منو گرفت خيلي گرم بودن عشق يعني توي سردترين هوا با گرمي وجود يکي گرم بشي عشق يعني حاضر باشي همه چيزتو بهخاطرش از دست بدي عشق يعني از هر چيزو هز کسي به خاطرش بگذري اون زمان خانواده هاي ما زياد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که ديگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازين موضوع خيلي ناراحت شد فکر نمي کرد توي اين مدت بين ما يه چنين احساسي پديد بياد ولي اومده بود پدرم مي خواست عشق منو بزنه ولي من طاقت نداشتم نمي تونستم ببينم پدرم عشق منو مي زنه رفتم جلوي دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش مي کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمي تونم بذارم که بجاي من تورو بزنه من با يه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق يعني حاضر باشي هر سختي رو بخاطر راححتيش تحمل کني.بعد از اين موضوع غشق من رفت ما بهم قول داده بوديم که کسي رو توي زندگيمون راه نديم اون رفت و ازون به بعد هيچکس ازش خبري نداشت اون فقط يه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لناي عزيز هميشه دوستت داشتم و دارم من تا آخرين ثانيه ي عمر به عهدم وفا مي کنم منتظرت مي مونم شايد ما توي اين دنيا بهم نرسيم ولي بدون عاشقا تو اون دنيا بهم مي رسن پس من زودتر مي رمو اونجا منتظرت مي مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش دوستدار تو (ب.ش) لنا که صورتش از اشک خيس بود نگاهي به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان مي کنم جوابم واضح بود معلم هم که به شدت گريه مي کرد گفت:آره دخترم مي توني بشيني لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گريه مي کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا براي مراسم ختم يکي از بستگان لنا بلند شد و گفت: چه کسي ؟ ناظم جواب داد: نمي دونم يه پسر جوان دستهاي لنا شروع کرد به لرزيدن پاهاش ديگه توان ايستادن نداشت ناگهان روي زمين افتادو ديگه هم بلند نشد آره لناي قصه ي ما رفته بود رفته بود پيش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توي اون دنيا بهم رسيدن... لنا هميشه اين شعرو تکرار مي کرد خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسي باش که خواهان تو باشد خواهي که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسي باش که پايان تو باشد.
[ چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:عشق, ] [ 16:15 ] [ kami.m ]
اولین کسی که عاشقش میشی دلتو میشکنه و میره. دومین کسی که میای دوست داشتهباشی و از تجربه ی قبلی استفاده کنی دلتو بد تر میشکنه و ... میذاره میره. بعدش دیگه هیچ چیز واست مهم نیسه و از این به بعد میشی اون آدمی که هیچ وقت نبودی ،دیگه""دوست دارم"" واست رنگی نداره... و اگه یه روز یه آدم خوب باهاتدوست شه تو دلشو میشکنی تا انتقام خودتو ازش بگیری و اون میره با یکی دیگه ... هینطوریه که دل همه ی آدم ها میشکنه
[ سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:, ] [ 21:55 ] [ kami.m ]
"پشت پنجره" جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی، برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه.موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت. جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو دیده ... ولی حرفی نزد. روز بعد بعد ازناهارمادربزرگ گفت:"سالی بیا تو شستن ظرفا کمکم کن" ولی سالی گفت: " مامان بزرگ جانی بهم گفته کهمیخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: "اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفارو شست . بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد. چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تورو در خدمت خودش بگیره!" ************ ********* ****************** *** گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید.. هرکاری که شیطان دایم اون رو به رختون میکشه ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...) هرچی که هست... باید بدونید که خدا کنارپنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده. همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده. اون میخواد که شما بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده... فقط میخواد ببینه تا کی به شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره! بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه
[ دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:, ] [ 13:0 ] [ kami.m ]

تو زندگیت بارون نباش که فکر کنن با منت خودت رو به شیشه میکوبی, ابر باش تا منتظرت باشن که بباری. 

[ چهار شنبه 10 اسفند 1385برچسب:, ] [ 19:36 ] [ kami.m ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

welcome to kolbeye-eshq blog @>
تصاویر
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 29
بازدید ماه : 27
بازدید کل : 30690
تعداد مطالب : 142
تعداد نظرات : 19
تعداد آنلاین : 1



Alternative content




برای نمایش تصاویر گالری كلیك كنید


دریافت كد گالری عكس در وب

.

.

داستان روزانه

  • دانلود فیلم
  • دانلود نرم افزار
  • قالب وبلاگ